.
وقتی کوله پشتی ام را این طور یک وری می اندازم و توی خیابان راه می روم احساس می کنم آدم یاغی ای هستم. غزال هم آن سال جلوی در کلاس اخلاق با همین وضع و قیافه ایستاد و خطاب به معلممان که می پرسید:"بچه ها کلاس مفید بود" گفت:"اصلا مفید نبود..." و من فکر می کنم در حوادث آن روز و بعد از آن، کیف غزال و طرز روی شانه انداختتش مهم تر از خود حرفش بود.
معلممان قهر کرد، از مدرسه رفت و چند هفته ای کلاس نداشت، ما هم خوشحال بودیم چون حرف هایش را نمی فهمیدیم و ترجیح می دادیم به جای کلاس او بنشینیم و باهمدیگر حرف بزنیم. معلممان هم حرف ما را نمی فهمید. وقتی خواستند آشتی ش بدهند و همه مان را توی نمازخانه جمع کردند نه او حرفمان را فهمید نه معلم ها و مشاور های دیگر، آخرش به نتیجه رسیدند که ما بچه های پرخاشگر و بی خاصیتی هستیم که همان بهتر است بی اخلاق بمانیم و احتیاجی به کلاس اخلاق نداریم. کار که به اینجا رسید ختم جلسه را اعلام کردند و رفتند، هر چه قدر هم فریاد زدیم که حرف ما این نبود نشنیدند، می شنیدند هم فایده ای نداشت. چون حرف هایمان را نمی فهمیدند.
من همان وسط بلند بلند زیر گریه زدم، تند تند اشک هایم را پاک کردم و به خاطر ضعفم به خودم لعنت فرستادم و گفتم شما حرف های ما را نمی شنوید، اگر می شنوید نمی فهمید. باز هم کسی جواب درستی نداد، حتی متی بعد از آن جلسه کذایی در نمازخانه ماند و به بحث ادامه داد، ولی مشاورمان باز هم نفهمیده بود فقط گفت به آن دوستتان که گریه کرد بگویید ظرفیتش را بالا ببرد و من توی حیاط اشک هایم را از روی صورت سوزناکم پاک می کردم و به خاطر ضعفم به خودم لعنت می فرستادم.
آن روز هیچ کس مقصر نبود، نه معلم اخلاق ما مقصر بود نه غزال و کوله پشتی یه وری اش، مشکل فاصله بین ما بود که هیچ کس یا حاضر به برداشتنش نبود یا نمی توانست برش دارد. ما اصلا حرف همدیگر را نمی شنیدیم. اگر هم می شنیدیم نمی فهمیدیم.
حالا که توی خیابان کوله پشتی ام را یک وری انداخته ام و راه می روم و یک نفر پای همان معلم اخلاق را دوباره به زندگی ام کشانده و در ادامه ش با تشر گوشزد کرده که به هیچ جا نمی رسم چون پرتوقع و راحت طلب هستم و فقط ادعایم می شود، یاد آن روز می افتم و دوباره با خودم فکر می کنم هیچ کس مقصر نیست. فقط ما در دنیا، و در هر ارگان رسمی و غیر رسمی ای، احتیاج به یک زهرا مهقانی (مثل بسیج) داریم که هر چند دقیقه یک بار تفاوت نسل ها را یادمان بیندازد. که تا قبل از اینکه کسی به گریه بیفتد بفهمیم که باید تلاش بیشتری در فهمیدن حرف های همدیگر به کار ببندیم.
من گریه نمی کنم، چون از اولش هم می دانستم چیزی نمی شوم، فقط میثم مطیعی با لحن محزونی مکررا در ذهنم روضه ی علی اکبر می خواند و من نمی دانم از #جوانی ام بیزار باشم یا دوستش داشته باشم....